لفظ نصير در قرآن 24 بار وارد شده و در چهار مورد وصف خدا قرار گرفته است چنان كه ميفرمايد:
1 - «وَ إنْ تَوَلَّوْا فَاعْلَمُوا أَنَّ اللّهَ مَوْلاكُمْ نَعْمَ المَوْلي وَ نِعْمَ النَّصِيرُُ»(انفال،40).
«بگو اگر روي گردانيد بدانيد كه خدا مولاي شماست، نيك مولا و نيك ياري دهندهاي است».
2 - «وَاعْتَصِمُوا بِاللّهِ هُوَ مَوْلاكُمْ فَنِعْمَ المَوْلي وَ نِعْمَ النَّصِيرُُ»(حج، 78).
«به خدا پناه بريد او مولاي شماست، نيك مولا و نيك ياري دهندهاي است».
3 - «وَ كَفي بِرَبِّكَ هادِيا وَ نَصِيرا»(فرقان، 31).
«كافي است كه پروردگارت راهنما و ياري دهنده است».
4 - «وَاللّهُ أَعْلَمُ بِأَعْدائِكُمْ وَ كَفي بِاللّهِ وَلِيّا وَ كَفي بِاللّهِ نَصِيرا»(نساء، 45).
«خدا به دشمنان شما آگاهتر است، كافي است كه خدا ولي و ياري دهنده شماست».
«نصير» از ماده «نصير» به معني عون و كمك گرفته شده است، تفاوتي كه با ناصر دارد، اين است كه «نصير» دلالت بر مبالغه ميكند، و يكي از مظاهر اين صفت اين است كه رسولان و مؤمنان را در همين جهان كمك ميكند چنانكه ميفرمايد:
«إِنّا لَنَنْصُرُ رُسُلَنا وَالَّذِينَ آمَنُوا فِي الحَياةِ الدُّنْيا»(غافر، 51).
«ما رسولان و مؤمنان را در زندگي دنيا كمك ميكنيم».
همچنين است آيات ديگر كه از ياري كردن خدا در جنگها و نبردها گزارش ميدهند، بلكه ميتوان گفت خدا همه بندگانش را كمك ميكند، ولي برخي از آنها مؤمن و سپاسگزار و برخي ديگر كافر و نعمت نشناسند.
لفظ «نور» در قرآن 41 بار آمده، و فقط در يك مورد وصف خدا قرار گرفته است چنان كه ميفرمايد:
«أللّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكاةٍ فِيها مِصْباحٌ المِصْباحُ فِي زُجاجَةٍ الزُّجاجَةِ كَأَنَّها كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَكَةٍ زَيْتُونَةٍ لا شَرْقِيَّةٍ وَ لا غَرْبِيَّةٍ يَكادُ زَيْتُها يُضِيء وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ نُورٌ عَلي نُورٍ يَهْدِي اللّهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشاءُ وَ يَضْرِبُ اللّهُ الأَمْثالَ لِلنّاسِ وَاللّهُ بِكُلِّ شَيٍ عَِلِيمٌ»(نور: 35).
«خدا نور آسمانها و زمين است، مَثَل نور او بسان چراغداني است كه در آن چراغي باشد، آن چراغ در درون شيشه، و آن شيشه بسان ستاره درخشنده، از روغن درخت پربركت زيتون كه نه شرقي است و نه غربي برافروخته ميشود، نزديك است روغن آن روشني بخشد، هر چند آتشي به آن نرسد، نوري افزون بر نور ديگر، خدا هركس را كه بخواهد به سوي نور خود هدايت ميكند، خداوند براي انسانها مثالهائي ميآورد و خدا بر همه چيز آگاه است».
«ابن فارس» ميگويد: نور حاكي از روشني است، و به روشنائي كه به چشم ميتابد، نور ميگويند، و آن روشنائي كه از اجسامي مانند خورشيد و ماه و ستارگان حاصل ميشود، نيز نور ناميده ميشود. خلاصه هر چيزي كه راه را روشن سازد، نور است.
ولي از نظر قرآن نور معني گستردهتري دارد و آنچه را كه راه سعادت را نيز روشن سازد، نور ناميده ميشود.
به خاطر اين گسترشي كه در معني نور وجود دارد، قرآن امور معنوي را كه راه سعادت را مينمايانند نور مينامد. مانند: پيامبر، قرآن، تورات، و ايمان. چنان كه ميفرمايد:
1 - «قَدْ جاءَكُمْ مِنَ اللّهِ نُورٌ وَ كِتابٌ مُبِينٌ»(مائده: 15).
«از سوي خدا به سوي شما نور و كتاب روشنگر آمد».
2 - «وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكُمْ نُورا مُبِينا»(نساء: 174).
«به سوي شما نور روشنيبخش نازل نموديم».
3 - «إِنّا أَنْزَلْناَ التَّوْراةَ فِيها هُديً وَ نُور»(مائده: 44).
«ما تورات كه در آن راهنمائي و روشنائي است، نازل كرديم».
4 - «أللّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِليَ النُّورِ»(بقره: 257).
(خداوند ولي كساني است كه ايمان آوردهاند، آنان را از تاريكي به سوي نور هدايت ميكند».
آيه اخير در صدد بيان شأن خدا است و آن اين كه افراد مؤمن در پرتو ولايت خدا از كفر خارج شده و به وادي ايمان وارد ميشوند.
مسلما نور در محاورات عرب همان نور حسّي است، ولي از طريق استعاره و مناسبتي كه ميان نور حسي و هدايتهاي الهي هست، هدايتهاي الهي و اسباب آنها نيز نور ناميده شده است.
در آيه گذشته خدا به عنوان «نور» معرفي شده است، و نكته آن اين است كه «نور» چيزي است كه خود ظاهر است و اشياء ديگر را نيز ظاهر ميسازد، و وجود خدا نيز همينگونه است، زيرا وجود خدا قائم به ذات و ظاهر به نفس است، و قيام و ظهور ساير موجودات به واسطه او است، و از آنجا كه تعريف نور حسّي، بر وجود خدا نيز منطبق است، خدا نور ناميده شده است.
از آنجا كه نور داراي مراتب است، از نور ضعيف گرفته تا متوسط و شديد، وجودي كه ظاهر كننده اشيا است، نيز داراي مراتب مختلف است، ولي در عين حال وجود امكاني كه خود روشنيبخش است، وابسته به نور واجب بوده و يك لحظه جدائي از منشأ، مايه نابودي آن است.
در آيه ياد شده خدا نور آسمانها و زمين معرفي شده است، زيرا پديد آرنده آسمانها و زمين است.
در اين مورد سخني را كه قبلاً از ابوالشهداء حسين بن علي عليهالسلام نقل كرديم، به ياد آريد:
«أيكون لغيرك من الظهور ما ليس لك حتّي يكون هو المُظْهِرُ لك» : آيا براي غير تو ظهور و بروزي هست كه براي تو نيست تا اين كه ظاهر كننده تو باشد؟
از اطلاق لفظ نور بر خدا ميتوان نتيجه گرفت كه وجود خدا آشكار است و هيچ نوع ابهامي به وجود ا و راه ندارد، او به خودي خود آشكار است، و ظهور اشياء ديگر در پرتو او صورت ميگيرد، و به خاطر همين ظهور تكويني است كه تمام ذرّات جهان تسبيحگوي او ميباشند، چنان كه ميفرمايد:
«أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللّهَ يُسَبِّحُ لَهُ مَنْ فِي السَّمواتِ وَ الأَرْضِ وَالطَّيْرُ صافّاتٍ كُلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلاتَهُ وَ تَسْبِيحَهُ»(نور: 41).
«نديدي كه آنچه در آسمانها و زمين است و مرغان پرواز كننده خدا را تسبيح ميكنند، و هريك دعا و تسبيح خود را ميداند».
هرگاه اين موجودات، خدا را تسبيح ميگويند، طبعا او را ميشناسند، زيرا تسبيح با جهل و ناآگاهي معني ندارد، و از آيه ديگر استفاده ميشود تمام ذرّات جهان هستي ثناگويان درگاه هستي ميباشند، هرچند انسان كيفيت آن را نميداند. چنان كه ميفرمايد:
«وَ إِنْ مِنْ شَئٍ إِلاّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ»(اسراء: 44).
«چيزي نيست مگر اين كه با ستايش خود خدا را تنزيه كنند، ولي شما تنزيه آنها را نميفهميد».
لفظ «واحد» در قرآن سي بار آمده و در 21 مورد وصف او قرار گرفته است، برخي را يادآور ميشويم:
1 - «وَ إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ لا إلهَ إلاّ هُوَ الرَّحْمنُ الرَّحِيم»(بقره: 163).
«خداي شما خداي يگانه است خدائي جز او كه رحمان و رحيم است، نيست».
2 - «لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ وَ ما مِنْ إِلهٍ إِلاّ إلهٌ واحِدٌ»(مائده: 73).
«آنان گفتند: خدا سومين سه تا است، كافر شدند. و جز خداي يكتا خدائي نيست».
3 - «ءَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللّهُ الواحِدُ القَهّار»(يوسف: 39).
«آيا خدايان پراكنده خوب است يا خداي يگانه غالب»؟.
4 - «لا تَتَّخِذُوا إلهَيْنِ اثْنَيْنِ إِنَّما هُوَ إلهٌ واحِدٌ»(نحل: 51).
«نگوئيد دو خدا، بلكه آن خداي يگانه است».
معني واحد كه معادل آن در زبان فارسي لفظ «يك» است، روشن است. ولي بايد توجه داشت كه هدف از توصيف خدا به واحد نفي نظير است و مثل است و به تعبير ديگر مقصود اين نييست كه خدا يك واحد عددي است، يعني مانند يك فرد از انسان است، بلكه هدف اين است كه تعدّد ندارد.
و به عبارت ديگر : آنان كه خدا را دو تا يا سه تا ميانگارند چون براي او نظيري ميپندارند، قرآن با توصيف خدا به واحد اين تعدد را نفي ميكند، چنان كه با لفظ «أحد» تركيب و كثرت در اجزاء را باطل ميشمارد.
توحيد خدا مراتبي دارد كه به اجمال يادآور ميشويم:
1 - توحيد در ذات: دو معنا دارد:
الف) مثل و مانندي ندارد.
ب ) بسيط است و اجزاء ندارد نه در خارج و نه در ذهن.
2 - توحيد در صفات يعني صفات خدا عين ذات او است، نه زائد بر ذات.
3 - توحيد در خالقيت: در صفحه هستي آفريدگاري، بالذات جز او نيست.
4 - توحيد در ربوبيت: مدبّر انسان و جهان خدا است.
5 - توحيد در حاكميت: جز خدا كسي به ديگري حق حكومت ندارد.
6 - توحيد در طاعت: يعني مطاع بالذات جز او كسي نيست.
7 - توحيد در تشريع: قانونگذاري مخصوص او است.
8 - توحيد در عبادت: تنها او شايسته پرستش است.
توصيف خدا در اين آيات به وصف وحدت ممكن است ناظر به توحيد در ذات باشد، و اين كه براي او نظير و مانندي نيست، همچنان كه جزء عقلي و خارجي نيست، و در عين حال ميتواند ناظر به معني وسيعي باشد و آن اين كه خالق و مدبّري جز او نيست، آنچه كه مهم است، تبيين توحيد ذاتي خدا است، و اين كه ميگوئيم خدا يكي است، مقصود چيست؟
محقّقان ميگويند: وحدت بر دو نوع است:
1 - وحدت عددي: و آن اين كه از يك مفهوم كلي كه قابليت پيدايش افراد كثير را دارد، فقط فردي به وجود آيد، مانند مفهوم خورشيد كه در عالم حسّ ما يك مصداق بيش ندارد هرچند ممكن است در عوالم دور از حسّ ما خورشيدهاي ديگري باشد. و چون از وجود آنها اطلاع نداريم، ميگوئيم آفتاب يكي است اين وحدت را، وحدت عددي مينامند.
در توحيد عددي ملاك وجود يك مفهوم كلي است كه نسبتش به افراد مختلف يكسان است، گرچه يك فرد بيش ندارد.
2 - وحدت حقّه: در اين وحدت مفهوم كلي مطرح نيست، بلكه تمام توجه به خارج است و آن اين كه واقعيت يك شئ تعدد بردار نباشد، يعني اثنينيت و تكثّر نپذيرد، مثلاً هرگاه وجود مطلق را از هر نوع اضافه به ماهيت قطع نظر كنيم، براي وجود صرف، ثاني و نظير نيست، زيرا فرض اين است كه جز وجود، چيز ديگري مطرح نيست و هيچنوع تميزي كه مايه اثنينيت باشد، در آن وجود ندارد. در اين صورت چنين وجود تعددپذير نيست.
براي تقريب ذهن يادآور ميشويم مفهوم شيريني يا ترشي هر يك از اين دو مفهوم، وحدتي دارد تا به سوي چيزي اضافه نشود، نميتوان براي آن كثرت و اثنينيت تصوّر كرد، آنگاه تعدد ميپذيرد كه بگوئيم شيريني قند و شيريني عسل، و هرگاه پاي غير از ميان برداشته شود، مفهوم شيريني به وحدت خود باز ميگردد.
هرگاه در واقعيت خارج، وجودي باشد كه در آن جز هستي چيزي نباشد و طبعا از هر نوع حد و مرزي پيراسته گردد، مسلما چنين وجودي كثرت و تعدّد بر نميدارد، زيرا ملاك كثرت، نفوذ غير در شئ است، و فرض اين است كه جز وجود و هستي چيزي در آن نيست. بنابراين اگر ميگوئيم خدا واحد است، مقصود از واحد همين است يعني واقعيتي است كه تعدد و اثنينيت نميپذيرد.
در روز جمل كه برق شمشيرها خواب را از چشمها ربوده و جانها را به لب آورده بود، مردي برابر امام قرار گرفت و عرض كرد اين گفتار را براي من تفسير كن، كه ميگوئيم «خدا يكي است» مردم از هر طرف به وي اعتراض كرده و گفتند: حالا جاي چنين پرسش است؟ امام عليهالسلام فرمود: او را رها كنيد، آنچه را او ميخواهد، همان است كه ما آن را از طرف درگير ميخواهيم.
امام عليهالسلام فرمود: اين كه ميگوئيم خدا يكي است، چهار احتمال دارد:
1 - خدا يكي است مقصود وحدت رياضي و عددي باشد.
2 - خدا يكي است، مقصود از آن وحدت نوعي باشد. مانند انسان كه يك نوع از حيوان است. خدا را نميتوان با يكي از اين دو معناي وحدت توصيف كرد، زيرا چيزي كه دومي ندارد در باب اعداد وارد نميشود، واحد عددي جائي است كه از يك مفهوم كلي يك فرد پيدا شود درحالي كه امكان فرد ديگر، نيز باشد. در صورتي كه خدا واحد است نظير او محال است.
دومي نيز بر خدا اطلاق نميشود زيرا لازمه آن اين است كه خدا شبيه افراد ديگر در اين واقعيت نوعي باشد، و حال آن كه خدا مثل و نظير ندارد.
و اما دو معنائي كه قابل حمل بر خداست، عبارتند از:
3 - خدا يكي است يعني براي او مثل و مانندي نيست.
4 - خدا يكي است يعني اجزاء ندارد، بلكه «أحديّ المعني» است يعني نه در خارج و نه در عقل و نه در وهم، قابل تقسيم نيست.
در قرآن مجيد اسم «واحد» همراه با اسم «قهّار» وارد شده است چنان كه ميفرمايد: «هُوَ اللّهُ الواحِدُ القَهّار» و شايد هدف از كنار هم آمدن اين دو اسم بيان برهان «واحد» بودن است، و آن اين كه هر موجود محدود و متناهي مقهور حدود و قيود حاكم بر آن ميباشد. هرگاه خدا از هر نظر قاهر باشد، طبعا حدّي بر آن حكم نخواهد كرد. و محدود نبودن ملازم با قاهريت است، و ناگفته پيداست موجود بيحد و بيمرز، تعدّد بردار نيست، زيرا هرگاه دومي فرض شود، اين موجود بيمرز، مرز خواهد داشت.
يكي از اهداف توصيف خدا به وحدانيت رد انديشه تثليث است كه جزء عقائد مسيحيان است و حاصل گفتار آنها اين است كه واقعيت خدا را موجودي تشكيل ميدهد كه براي خود داراي سه جزء يا سه فرد است كه در عين تعدد، داراي وحدت ميباشند، و خدا يكي از اين سه جزء يا سه فرد است. از آنجا كه تبيين تثليث همراه با وحدت حامل تناقض در خود فرضيه است، تاكنون هيچ متكلم مسيحي نتوانسته است اين فرضيه دربرگيرنده تناقض را به صورت معقول تصوير و تبيين كند، تا چه رسد كه بر حقانيت آن دليل اقامه كند.
قرآن مجيد از طُرق گوناگون انديشه تثليث را ابطال كرده است كه برخي را يادآور ميشويم:
گاهي قرآن بر بشر بودن مسيح و مادر او تصريح ميكند كه مانند ساير پيامبران زندگي مادي داشتند در اين صورت مسيحي كه ميخورد و مانند ديگران زندگي ميكرد چگونه ميتواند خدا و يا يكي از افراد تثليث باشد؟ چنان كه ميفرمايد:
«ماَ المَسِيحُ بْنُ مَرْيَمْ إِلاّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُسُلُ وَ أُمُّهُ صِدِّيقَةٌ كانا يَأْكُلانِ الطَّعامَ»(مائده: 75).
«مسيح فرزند مريم پيامبري بيش نبود كه قبل از او نيز پيامبراني آمدهاند، و مادر او صديقه است و هر دو غذا ميخوردند».
بنابراين زندگي مادّي مسيح و مادرش مريم نشانه نفي الوهيت او است.
و گاهي قرآن از راه ديگر انديشه تثليث را رد ميكند و آن اين است كه چگونه ميتوان مسيح را به الوهيت توصيف كرد درحالي كه خدا اگر بخواهد؛ او و ساير افراد ديگر بشر را از بين ميبرد، چنان كه ميفرمايد:
«لَقَدْ كَفَر. الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللّهَ هُوَ المَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ قُلْ فَمَنْ يَمْلِكُ مِنَ اللّهِ شَيئا إِنْ أَرادَ أَنْ يُهْلِكَ المَسِيحُ ابنَ مَرْيَمَ وَ أُمُّهُ وَ مَنْ فِيالأَرْضِ جَمِيعا»(مائده: 17).
«بگو آنان كه ميگويند: خدا همان مسيح فرزند مريم است، كافر شدهاند. در پاسخ آنها بگو: چه كسي ميتواند مانع مشيّت الهي گردد اگر بخواهد مسيح فرزند مريم و مادرش و همه اهل زمين را به هلاكت رساند».
بنابراين قاهريت خدا و مقهور بودن مسيح گواه بر اين است كه مسيح فاقد الوهيت است.
گاهي قرآن از برهان سوم بهره ميگيرد و آن اين كه برخي از نصاري مسيح را فرزند خدا ميدانند، و يادآور ميشود كه واقعيت فرزندداري جز اين نيست كه جزئي از پدر جدا شده و در رحم مادر به تدريج پرورش پيدا كند، تا مثل خود پدر گردد. و اگر خدا داراي فرزند باشد، قهرا مادي خواهد بود و بايد براي آن حركت، زمان و مكان و تركيب فرض كرد، درحالي كه خدا بالاتر و برتر از اين امور است، چنان كه ميفرمايد:
«وَ قالُوا اتَّخَذَ اللّهُ وَلَدا سُبْحانَهُ بَلْ لَهُ ما فِي السَّمواتِ وَ الأَرْضِ كُلٌّ لَهُ قانَتُونَ؛ بَدِيعُ السَّمواتِ وَ الأَرْضِ وَ إِذا قَضي أَمْرا فَإنَّما يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ»(بقره: 116، 117).
«ميگويند: خدا براي خود فرزند برگزيده است، منزّه است او، بلكه هرچه در آسمانها و زمين است از آنِ اوست، و همه فرمانبردار او ميباشند. او آفريننده آسمان و زمين است، هرگاه چيزي را اراده كند، ميگويد موجود باشد، و آن چيز موجود ميشود».
لفظ «سبحانه» در جمله «اتَّخَذَ اللّهُ وَلَدا سُبْحانَهُ» ممكن است ناظر به همين گفتار پيش باشد، كه فرزند داشتن لوازمي دارد كه خدا از آن منزّه است، ولي در عين حال جمله ديگر نيز نوعي گواه بر تنزيه خدا از فرزند ميباشند: مثلاً جمله «لَهُ ما فِي السَّمواتِ وَ الأَرْضِ كُلٌّ لَهُ قانتُونَ»ممكن است ناظر به اين باشد كه تصوير فرزند براي خدا، تصوير ثاني براي او است، و طبعا او نيز قاهري مانند خدا خواهد بود، درحالي كه آنچه كه در جهان آفرينش است، از آسمانها و زمين همه فرمانبردار او هستند، نه نظير و همتاي او.
و جمله «وَ إِذا قَضي أَمْرا..» ممكن است ناظر به اين باشد كه «فرزندداري» در گرو پرورش جزئي از موجود در مدت چند ماه است، درحالي كه ايجاد خدا، ايجاد فوري است نه ايجاد تدريجي، او هر موقع بخواهد و ارادهاش تعلّق پيدا كند، فورا محقّق ميشود، البته معني اين سخن اين نيست كه در جهان فعل تدريجي وجود ندارد، بلكه بايد فعل الهي را دو نوع تقسيم كرد:
هرگاه فعل مباشري خدا باشد، طبعا نميتواند حالت انتظاري داشته باشد و بايد به صورت دفعي وجود پيدا كند، و از آنجا كه فرزندخواهي مربوط ببه خود خداست، با توجه به كمال فاعل تدريج، متصور نخواهد بود.
ولي اگر فعل، فعل تسبيبي او باشد مسلما تدريجي خواهد بود. و در عالم ماده تدريج است به خاطر اين است كه قابليتها بهطور تدريج پديد ميآيند طبعا فيض وجود نيز رنگ تدريج به خود ميگيرد.
خلاصه بايد افعال خدا را به دو نوع تقسيم كرد، فعلي كه در گرو مقدمه پيشين نيست، جز فاعل(خدا) در آنجا مطرح نميباشد تدريج در آن متصور نيست، و فعل در گرو قابليتهاي پيشين است و خود قابليتها تدريجا حاصل ميشوند، قبض به تبع تدريجي بودن قابليتها، تدريجي بوده، هرچند هر فيض نسبت به قابليت خود دفعي و آني است.
دقت در دو آيه ياد شده ما را به عظمت قرآن و اين كه نازل گرديده از فراسوي طبيعت است متوجه ميسازد و هرگز يك انسان دور از تمدن و مسائل علمي بدون استمداد از وحي نميتوانست در دو آيه كوتاه چنين براهين فلسفي بر نفي تثليث و اثبات تنزيه خدا بياورد.
لفظ «واسع» در قرآن نه بار آمده و در هشت مورد وصف خدا قرار گرفته است. چنان كه ميفرمايد:
«وَ لِلّهِ المَشْرِقُ وَالمَغْرِبُ فَأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ إِنَّ اللّهَ واسِعٌ عَلِيمٌ»(بقره: 115).
«مشرق و مغرب از آنِ خدا است به هر سو كه رو كنيد همانجا رو به خدا است، خدا محيط و دانا است».
2 - «إِنَّ رَبَّكَ واسِعُ المَغْفِرَةِ هُوَ أَعْلَمُ بِكُمْ إذْ أَنْشَأَكُمْ مِنَ الأَرْضِ»(نجم:32).
«آمرزش پروردگار تو وسيع است، او به شما آنگاه كه شما را از زمين آفريد، آگاهتر است».
«واسع» از «وُسع» گرفته شده كه خلاف «ضيق» و تنگي است، قطعا مقصود واقعي از «سعه» و «ضيق» با توجه به متعلّق روشن ميشود، در آيه نخست چون يادآور ميشود به هر طرف رو كنيد آنجا خداست طبعا مقصود از واسع احاطه وجودي خداست، ولي در آيه دوم مقصود گسترش مغفرت الهي است، چنان كه در آيات ديگر نيز وسعت ناظر به علم و يا فعل الهي است چنان كه ميفرمايد: «وَسِعَ كُلّ شَيءٍ عِلْما»(طه:98) «دانش او به همه چيز احاطه دارد»، «قَدْ أَحاطَ بِكُلِّ شَيءٍ عِلْما»(طلاق:12)أ« از نظر دانش بر همه چيز احاطه دارد». «رَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيءٍ»(اعراف: 156):«رحمت من همه چيز را فرا گرفته است».
لفظ «والي» در قرآن يك بار و به عنوان وصف خدا آمده است، چنان كه ميفرمايد:
«وَ إِذا أَرادَ اللّهُ بِقَوْمٍ سُوءً فَلا مَرَدَّ لَهُ وَ ما لَهُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ والٍ»(رعد: 11).
«هرگاه خدا براي مردمي عذاب يا مصيبت بخواهد، براي آن دافعي نيست و براي آنان جز خدا سرپرستي نيست كه عذاب را از آنان دفع كند».
لفظ «والي» از «ولي» گرفته شده كه به معني قرب و نزديكي است، زيرا نزديكي انسان به انسان است كه يك نوع اولويتي در او پديد ميآورد، و مقصود از والي در آيه متولي و سرپرست انسان است، كه به حكم سرپرستي، شر را از او دفع كند، و اين تنها خداست كه وليّ همه انسانهاست و اراده او نافذ و قاطع است.
لفظ «ودود» در قرآن دو بار آمده و وصف خدا قرار گرفته است، چنان كه ميفرمايد:
«وَاسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوا إلَيْهِ إِنَّ رَبِّي رَحِيمٌ وَدُودٌ»(هود: 90).
«از پروردگارتان طلب مغفرت كنيد پس به سوي او برگرديد، پروردگار من مهربان و دوستدار(بندگان خويش) است».
«إِنَّهُ يُبْدِئُ وَ يُعِيدُ؛ وَ هُوَ الغَفُورُ الوَدُود»(بروج: 13، 14).
«او است كه ميآفريند و پس از مرگ باز ميگرداند، او آمرزنده و دوستدار است».
«ابن فارس» ميگويد: «ودود» بر وزن «فعول» حاكي از محبت است، و ميتواند به معني مفعول(محبوب) باشد زيرا خدا محبوب اولياء و مؤمنان است، و ميتواند به معني فاعل باشد(دوستدار) مانند غفور كه به معني غافر است و مفاد آن اين است كه خدا بندگان صالح خود را دوست ميدارد. و از اين كه در كنار رحيم و غفور آمده است، مناسب همان معني دوم است.
نمايش اين اسم در زندگي بشر روشن است، بشر با اعمال صالح خود ميتواند محبوبيتي در ميان مردم كسب كند چنان كه ميفرمايد:
«إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمانُ وُدّا»(مريمم: 96).
«آنان كه ايمان آورده و عمل صالح انجام دادهاند، خدا دوستي آنها را در دلها ميافكند».